جلسه ششم فکرحکایت ان مطرب در بزم امیر ترک دفتر ششم وجلسه اول مرگ تفسیر موتواقبل ان تموتو دفتر ششم
[zooeffect AMJA8fLfB0qQ]
تفسیر قوله علیهالسلام موتوا قبل ان تموتوا بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی کی ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
جان بسی کندی و اندر پردهای |
زانک مردن اصل بد ناوردهای |
|
تا نمیری نیست جان کندن تمام |
بیکمال نردبان نایی به بام |
|
چون ز صد پایه دو پایه کم بود |
بام را کوشنده نامحرم بود |
|
چون رسن یک گز ز صد گز کم بود |
آب اندر دلو از چه کی رود |
|
غرق این کشتی نیابی ای امیر |
تا بننهی اندرو من الاخیر |
|
من آخر اصل دان کو طارقست |
کشتی وسواس و غی را غارقست |
|
آفتاب گنبد ازرق شود |
کشتی هش چونک مستغرق شود |
|
چون نمردی گشت جان کندن دراز |
مات شو در صبح ای شمع طراز |
|
تا نگشتند اختران ما نهان |
دانک پنهانست خورشید جهان |
|
گرز بر خود زن منی در هم شکن |
زانک پنبهی گوش آمد چشم تن |
|
گرز بر خود میزنی خود ای دنی |
عکس تست اندر فعالم این منی |
|
عکس خود در صورت من دیدهای |
در قتال خویش بر جوشیدهای |
|
همچو آن شیری که در چه شد فرو |
عکس خود را خصم خود پنداشت او |
|
نفی ضد هست باشد بیشکی |
تا ز ضد ضد را بدانی اندکی |
|
این زمان جز نفی ضد اعلام نیست |
اندرین نشات دمی بیدام نیست |
|
بیحجابت باید آن ای ذو لباب |
مرگ را بگزین و بر دران حجاب |
|
نه چنان مرگی که در گوری روی |
مرگ تبدیلی که در نوری روی |
|
مرد بالغ گشت آن بچگی بمرد |
رومیی شد صبغت زنگی سترد |
|
خاک زر شد هیات خاکی نماند |
غم فرج شد خار غمناکی نماند |
|
مصطفی زین گفت کای اسرارجو |
مرده را خواهی که بینی زنده تو |
|
میرود چون زندگان بر خاکدان |
مرده و جانش شده بر آسمان |
|
جانش را این دم به بالا مسکنیست |
گر بمیرد روح او را نقل نیست |
|
زانک پیش از مرگ او کردست نقل |
این بمردن فهم آید نه به عقل |
|
نقل باشد نه چو نقل جان عام |
همچو نقلی از مقامی تا مقام |
|
هرکه خواهد که ببیند بر زمین |
مردهای را میرود ظاهر چنین |
|
مر ابوبکر تقی را گو ببین |
شد ز صدیقی امیرالمحشرین |
|
اندرین نشات نگر صدیق را |
تا به حشر افزون کنی تصدیق را |
|
پس محمد صد قیامت بود نقد |
زانک حل شد در فنای حل و عقد |
|
زادهی ثانیست احمد در جهان |
صد قیامت بود او اندر عیان |
|
زو قیامت را همیپرسیدهاند |
ای قیامت تا قیامت راه چند |
|
با زبان حال میگفتی بسی |
که ز محشر حشر را پرسید کسی |
|
بهر این گفت آن رسول خوشپیام |
رمز موتوا قبل موت یا کرام |
|
همچنانک مردهام من قبل موت |
زان طرف آوردهام این صیت و صوت |
|
پس قیامت شو قیامت را ببین |
دیدن هر چیز را شرطست این |
|
تا نگردی او ندانیاش تمام |
خواه آن انوار باشد یا ظلام |
|
عقل گردی عقل را دانی کمال |
عشق گردی عشق را دانی ذبال |
|
گفتمی برهان این دعوی مبین |
گر بدی ادراک اندر خورد این |
|
هست انجیر این طرف بسیار و خوار |
گر رسد مرغی قنق انجیرخوار |
|
در همه عالم اگر مرد و زنند |
دم به دم در نزع و اندر مردنند |
|
آن سخنشان را وصیتها شمر |
که پدر گوید در آن دم با پس |
دفتر6بقیه موتواقبل ان تموتوا ودفتر 1 طوطی و بازرگان قسمت
[zooeffect A8IAtfbdCM2W]
تفسیر قوله علیهالسلام موتوا قبل ان تموتوا بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی کی ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
تا بروید عبرت و رحمت بدین |
تا ببرد بیخ بغض و رشک و کین |
|
تو بدان نیت نگر در اقربا |
تا ز نزع او بسوزد دل ترا |
|
کل آت آت آن را نقد دان |
دوست را در نزع و اندر فقد دان |
|
وز غرضها زین نظر گردد حجاب |
این غرضها را برون افکن ز جیب |
|
ور نیاری خشک بر عجزی مهایست |
دانک با عاجز گزیده معجزیست |
|
عجز زنجیریست زنجیرت نهاد |
چشم در زنجیرنه باید گشاد |
|
پس تضرع کن کای هادی زیست |
باز بودم بسته گشتم این ز چیست |
|
سختتر افشردهام در شر قدم |
که لفی خسرم ز قهرت دم به دم |
|
از نصیحتهای تو کر بودهام |
بتشکن دعوی و بتگر بودهام |
|
یاد صنعت فرضتر یا یاد مرگ |
مرگ مانند خزان تو اصل برگ |
|
سالها این مرگ طبلک میزند |
گوش تو بیگاه جنبش میکند |
|
گوید اندر نزع از جان آه مرگ |
این زمان کردت ز خود آگاه مرگ |
|
این گلوی مرگ از نعره گرفت |
طبل او بشکافت از ضرب شگفت |
|
در دقایق خویش را در بافتی |
رمز مردن این زمان در یافتی |
قصهی بازرگان کی طوطی محبوس او او را پیغام داد به طوطیان هندوستان هنگام رفتن به تجارت
بود بازرگان و او را طوطیی |
در قفص محبوس زیبا طوطیی |
|
چونک بازرگان سفر را ساز کرد |
سوی هندستان شدن آغاز کرد |
|
هر غلام و هر کنیزک را ز جود |
گفت بهر تو چه آرم گوی زود |
|
هر یکی از وی مرادی خواست کرد |
جمله را وعده بداد آن نیک مرد |
|
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان |
کارمت از خطهی هندوستان |
|
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان |
چون ببینی کن ز حال من بیان |
|
کان فلان طوطی که مشتاق شماست |
از قضای آسمان در حبس ماست |
|
بر شما کرد او سلام و داد خواست |
وز شما چاره و ره ارشاد خواست |
|
گفت میشاید که من در اشتیاق |
جان دهم اینجا بمیرم در فراق |
|
این روا باشد که من در بند سخت |
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت |
|
این چنین باشد وفای دوستان |
من درین حبس و شما در گلستان |
|
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار |
یک صبوحی درمیان مرغزار |
|
یاد یاران یار را میمون بود |
خاصه کان لیلی و این مجنون بود |
|
ای حریفان بت موزون خود |
من قدحها میخورم پر خون خود |
|
یک قدح مینوش کن بر یاد من |
گر نمیخواهی که بدهی داد من |
|
یا بیاد این فتادهی خاکبیز |
چونک خوردی جرعهای بر خاک ریز |
|
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو |
وعدههای آن لب چون قند کو |
|
گر فراق بنده از بد بندگیست |
چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست |
|
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ |
با طربتر از سماع و بانگ چنگ |
|
ای جفای تو ز دولت خوبتر |
و انتقام تو ز جان محبوبتر |
|
نار تو اینست نورت چون بود |
ماتم این تا خود که سورت چون بود |
|
از حلاوتها که دارد جور تو |
وز لطافت کس نیابد غور تو |
|
نالم و ترسم که او باور کند |
وز کرم آن جور را کمتر کند |
|
عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد |
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد |
|
والله ار زین خار در بستان شوم |
همچو بلبل زین سبب نالان شوم |
|
این عجب بلبل که بگشاید دهان |
تا خورد او خار را با گلستان |
|
این چه بلبل این نهنگ آتشیست |
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست |
|
عاشق کلست و خود کلست او |
عاشق خویشست و عشق خویشجو |
صفت اجنحهی طیور عقول الهی
قصهی طوطی جان زین سان بود |
کو کسی کو محرم مرغان بود |
|
کو یکی مرغی ضعیفی بیگناه |
و اندرون او سلیمان با سپاه |
|
چون بنالد زار بیشکر و گله |
افتد اندر هفت گردون غلغله |
|
هر دمش صد نامه صد پیک از خدا |
یا ربی زو شصت لبیک از خدا |
|
زلت او به ز طاعت نزد حق |
پیش کفرش جمله ایمانها خلق |
|
هر دمی او را یکی معراج خاص |
بر سر تاجش نهد صد تاج خاص |
|
صورتش بر خاک و جان بر لامکان |
لامکانی فوق وهم سالکان |
|
لامکانی نه که در فهم آیدت |
هر دمی در وی خیالی زایدت |
|
بل مکان و لامکان در حکم او |
همچو در حکم بهشتی چار جو |
|
شرح این کوته کن و رخ زین بتاب |
دم مزن والله اعلم بالصواب |
|
باز میگردیم ما ای دوستان |
سوی مرغ و تاجر و هندوستان |
|
مرد بازرگان پذیرفت این پیام |
کو رساند سوی جنس از وی سلام |
پیرچنگی قسمت اول دفتر اول
[zooeffect AgNAxdbcCcBY]
داستان پیر چنگی کی در عهد عمر رضی الله عنه از بهر خدا روز بینوایی چنگ زد میان گورستان
آن شنیدستی که در عهد عمر |
بود چنگی مطربی با کر و فر |
|
بلبل از آواز او بیخود شدی |
یک طرب ز آواز خوبش صد شدی |
|
مجلس و مجمع دمش آراستی |
وز نوای او قیامت خاستی |
|
همچو اسرافیل کوازش بفن |
مردگان را جان در آرد در بدن |
|
یا رسیلی بود اسرافیل را |
کز سماعش پر برستی فیل را |
|
سازد اسرافیل روزی ناله را |
جان دهد پوسیدهی صدساله را |
|
انبیا را در درون هم نغمههاست |
طالبان را زان حیات بیبهاست |
|
نشنود آن نغمهها را گوش حس |
کز ستمها گوش حس باشد نجس |
|
نشنود نغمهی پری را آدمی |
کو بود ز اسرار پریان اعجمی |
|
گر چه هم نغمهی پری زین عالمست |
نغمهی دل برتر از هر دو دمست |
|
که پری و آدمی زندانیند |
هر دو در زندان این نادانیند |
|
معشر الجن سورهی رحمان بخوان |
تستطیعوا تنفذوا را باز دان |
|
نغمههای اندرون اولیا |
اولا گوید که ای اجزای لا |
|
هین ز لای نفی سرها بر زنید |
این خیال و وهم یکسو افکنید |
|
ای همه پوسیده در کون و فساد |
جان باقیتان نرویید و نزاد |
|
گر بگویم شمهای زان نغمهها |
جانها سر بر زنند از دخمهها |
|
گوش را نزدیک کن کان دور نیست |
لیک نقل آن به تو دستور نیست |
|
هین که اسرافیل وقتند اولیا |
مرده را زیشان حیاتست و نما |
|
جان هر یک مردهای از گور تن |
بر جهد ز آوازشان اندر کفن |
|
گوید این آواز ز آواها جداست |
زنده کردن کار آواز خداست |
|
ما بمردیم و بکلی کاستیم |
بانگ حق آمد همه بر خاستیم |
|
بانگ حق اندر حجاب و بی حجاب |
آن دهد کو داد مریم را ز جیب |
|
ای فناتان نیست کرده زیر پوست |
باز گردید از عدم ز آواز دوست |
|
مطلق آن آواز خود از شه بود |
گرچه از حلقوم عبدالله بود |
|
گفته او را من زبان و چشم تو |
من حواس و من رضا و خشم تو |
|
رو که بی یسمع و بی یبصر توی |
سر توی چه جای صاحبسر توی |
|
چون شدی من کان لله از وله |
من ترا باشم که کان الله له |
|
گه توی گویم ترا گاهی منم |
هر چه گویم آفتاب روشنم |
|
هر کجا تابم ز مشکات دمی |
حل شد آنجا مشکلات عالمی |
|
ظلمتی را کفتابش بر نداشت |
از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت |
|
آدمی را او بخویش اسما نمود |
دیگران را ز آدم اسما میگشود |
|
خواه ز آدم گیر نورش خواه ازو |
خواه از خم گیر می خواه از کدو |
|
کین کدو با خنب پیوستست سخت |
نی چو تو شاد آن کدوی نیکبخت |
|
گفت طوبی من رآنی مصطفی |
والذی یبصر لمن وجهی رای |
|
چون چراغی نور شمعی را کشید |
هر که دید آن را یقین آن شمع دید |
|
همچنین تا صد چراغ ار نقل شد |
دیدن آخر لقای اصل شد |
|
خواه از نور پسین بستان تو آن |
هیچ فرقی نیست خواه از شمع جان |
|
خواه بین نور از چراغ آخرین |
خواه بین نورش ز شمع غابرین |
پیر چنگی قسمت دوم دفتراول
[zooeffect AULATf7HC8xZ]
بقیهی قصهی پیر چنگی و بیان مخلص آن
مطربی کز وی جهان شد پر طرب |
رسته ز آوازش خیالات عجب |
|
از نوایش مرغ دل پران شدی |
وز صدایش هوش جان حیران شدی |
|
چون برآمد روزگار و پیر شد |
باز جانش از عجز پشهگیر شد |
|
پشت او خم گشت همچون پشت خم |
ابروان بر چشم همچون پالدم |
|
گشت آواز لطیف جانفزاش |
زشت و نزد کس نیرزیدی بلاش |
|
آن نوای رشک زهره آمده |
همچو آواز خر پیری شده |
|
خود کدامین خوش که او ناخوش نشد |
یا کدامین سقف کان مفرش نشد |
|
غیر آواز عزیزان در صدور |
که بود از عکس دمشان نفخ صور |
|
اندرونی کاندرونها مست ازوست |
نیستی کین هستهامان هست ازوست |
|
کهربای فکر و هر آواز او |
لذت الهام و وحی و راز او |
|
چونک مطرب پیرتر گشت و ضعیف |
شد ز بی کسبی رهین یک رغیف |
|
گفت عمر و مهلتم دادی بسی |
لطفها کردی خدایا با خسی |
|
معصیت ورزیدهام هفتاد سال |
باز نگرفتی ز من روزی نوال |
|
نیست کسب امروز مهمان توم |
چنگ بهر تو زنم کان توم |
|
چنگ را برداشت و شد اللهجو |
سوی گورستان یثرب آهگو |
|
گفت خواهم از حق ابریشمبها |
کو به نیکویی پذیرد قلبها |
|
چونک زد بسیار و گریان سر نهاد |
چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد |
|
خواب بردش مرغ جانش از حبس رست |
چنگ و چنگی را رها کرد و بجست |
|
گشت آزاد از تن و رنج جهان |
در جهان ساده و صحرای جان |
|
جان او آنجا سرایان ماجرا |
کاندرین جا گر بماندندی مرا |
|
خوش بدی جانم درین باغ و بهار |
مست این صحرا و غیبی لالهزار |
|
بی پر و بی پا سفر میکردمی |
بی لب و دندان شکر میخوردمی |
|
ذکر و فکری فارغ از رنج دماغ |
کردمی با ساکنان چرخ لاغ |
|
چشم بسته عالمی میدیدمی |
ورد و ریحان بی کفی میچیدمی |
|
مرغ آبی غرق دریای عسل |
عین ایوبی شراب و مغتسل |
|
که بدو ایوب از پا تا به فرق |
پاک شد از رنجها چون نور شرق |
|
مثنوی در حجم گر بودی چو چرخ |
در نگنجیدی درو زین نیم برخ |
|
کان زمین و آسمان بس فراخ |
کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ |
|
وین جهانی کاندرین خوابم نمود |
از گشایش پر و بالم را گشود |
|
این جهان و راهش ار پیدا بدی |
کم کسی یک لحظهای آنجا بدی |
|
امر میآمد که نه طامع مشو |
چون ز پایت خار بیرون شد برو |
|
مول مولی میزد آنجا جان او |
در فضای رحمت و احسان او |
در خواب گفتن هاتف مر عمر را رضی الله عنه کی چندین زر از بیت المال بن مرد ده کی در گورستان خفته است
آن زمان حق بر عمر خوابی گماشت |
تا که خویش از خواب نتوانست داشت |
|
در عجب افتاد کین معهود نیست |
این ز غیب افتاد بی مقصود نیست |
|
سر نهاد و خواب بردش خواب دید |
کامدش از حق ندا جانش شنید |
|
آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست |
خود ندا آنست و این باقی صداست |
|
ترک و کرد و پارسیگو و عرب |
فهم کرده آن ندا بیگوش و لب |
|
خود چه جای ترک و تاجیکست و زنگ |
فهم کردست آن ندا را چوب و سنگ |
|
هر دمی از وی همیآید الست |
جوهر و اعراض میگردند هست |
|
گر نمیآید بلی زیشان ولی |
آمدنشان از عدم باشد بلی |
|
زانچ گفتم من ز فهم سنگ و چوب |
در بیانش قصهای هشدار خوب |
جلسه ششم بخش سوم پیر چنگی دفتر اول
[zooeffect AQGAcdrhCE0a]
بقیهی قصهی مطرب و پیغام رسانیدن امیرالمومنین عمر رضی الله عنه باو آنچ هاتف آواز داد
باز گرد و حال مطرب گوشدار |
زانک عاجز گشت مطرب ز انتظار |
|
بانگ آمد مر عمر را کای عمر |
بندهی ما را ز حاجت باز خر |
|
بندهای داریم خاص و محترم |
سوی گورستان تو رنجه کن قدم |
|
ای عمر بر جه ز بیت المال عام |
هفتصد دینار در کف نه تمام |
|
پیش او بر کای تو ما را اختیار |
این قدر بستان کنون معذور دار |
|
این قدر از بهر ابریشمبها |
خرج کن چون خرج شد اینجا بیا |
|
پس عمر زان هیبت آواز جست |
تا میان را بهر این خدمت ببست |
|
سوی گورستان عمر بنهاد رو |
در بغل همیان دوان در جست و جو |
|
گرد گورستان دوانه شد بسی |
غیر آن پیر او ندید آنجا کسی |
|
گفت این نبود دگر باره دوید |
مانده گشت و غیر آن پیر او ندید |
|
گفت حق فرمود ما را بندهایست |
صافی و شایسته و فرخندهایست |
|
پیر چنگی کی بود خاص خدا |
حبذا ای سر پنهان حبذا |
|
بار دیگر گرد گورستان بگشت |
همچو آن شیر شکاری گرد دشت |
|
چون یقین گشتش که غیر پیر نیست |
گفت در ظلمت دل روشن بسیست |
|
آمد او با صد ادب آنجا نشست |
بر عمر عطسه فتاد و پیر جست |
|
مر عمر را دید ماند اندر شگفت |
عزم رفتن کرد و لرزیدن گرفت |
|
گفت در باطن خدایا از تو داد |
محتسب بر پیرکی چنگی فتاد |
|
چون نظر اندر رخ آن پیر کرد |
دید او را شرمسار و رویزرد |
|
پس عمر گفتش مترس از من مرم |
کت بشارتها ز حق آوردهام |
|
چند یزدان مدحت خوی تو کرد |
تا عمر را عاشق روی تو کرد |
|
پیش من بنشین و مهجوری مساز |
تا بگوشت گویم از اقبال راز |
|
حق سلامت میکند میپرسدت |
چونی از رنج و غمان بیحدت |
|
نک قراضهی چند ابریشمبها |
خرج کن این را و باز اینجا بیا |
|
پیر لرزان گشت چون این را شنید |
دست میخایید و بر خود میطپید |
|
بانگ میزد کای خدای بینظیر |
بس که از شرم آب شد بیچاره پیر |
|
چون بسی بگریست و از حد رفت درد |
چنگ را زد بر زمین و خرد کرد |
|
گفت ای بوده حجابم از اله |
ای مرا تو راهزن از شاهراه |
|
ای بخورده خون من هفتاد سال |
ای ز تو رویم سیه پیش کمال |
|
ای خدای با عطای با وفا |
رحم کن بر عمر رفته در جفا |
|
داد حق عمری که هر روزی از آن |
کس نداند قیمت آن در جهان |
|
خرج کردم عمر خود را دم بدم |
در دمیدم جمله را در زیر و بم |
|
آه کز یاد ره و پردهی عراق |
رفت از یادم دم تلخ فراق |
|
وای کز تری زیر افکند خرد |
خشک شد کشت دل من دل بمرد |
|
وای کز آواز این بیست و چهار |
کاروان بگذشت و بیگه شد نهار |
|
ای خدا فریاد زین فریادخواه |
داد خواهم نه ز کس زین دادخواه |
|
داد خود از کس نیابم جز مگر |
زانک او از من بمن نزدیکتر |
|
کین منی از وی رسد دم دم مرا |
پس ورا بینم چو این شد کم مرا |
|
همچو آن کو با تو باشد زرشمر |
سوی او داری نه سوی خود نظر |
گردانیدن عمر رضی الله عنه نظر او را از مقام گریه کی هستیست بمقام استغراق
پس عمر گفتش که این زاری تو |
هست هم آثار هشیاری تو |
|
راه فانی گشته راهی دیگرست |
زانک هشیاری گناهی دیگرست |
|
هست هشیاری ز یاد ما مضی |
ماضی و مستقبلت پردهی خدا |
|
آتش اندر زن بهر دو تا بکی |
پر گره باشی ازین هر دو چو نی |
|
تا گره با نی بود همراز نیست |
همنشین آن لب و آواز نیست |
|
چون بطوفی خود بطوفی مرتدی |
چون به خانه آمدی هم با خودی |
|
ای خبرهات از خبرده بیخبر |
توبهی تو از گناه تو بتر |
|
ای تو از حال گذشته توبهجو |
کی کنی توبه ازین توبه بگو |
|
گاه بانگ زیر را قبله کنی |
گاه گریهی زار را قبله زنی |
|
چونک فاروق آینهی اسرار شد |
جان پیر از اندرون بیدار شد |
|
همچو جان بیگریه و بیخنده شد |
جانش رفت و جان دیگر زنده شد |
|
حیرتی آمد درونش آن زمان |
که برون شد از زمین و آسمان |
|
جست و جویی از ورای جست و جو |
من نمیدانم تو میدانی بگو |
|
حال و قالی از ورای حال و قال |
غرقه گشته در جمال ذوالجلال |
|
غرقهای نه که خلاصی باشدش |
یا بجز دریا کسی بشناسدش |
|
عقل جزو از کل گویا نیستی |
گر تقاضا بر تقاضا نیستی |
|
چون تقاضا بر تقاضا میرسد |
موج آن دریا بدینجا میرسد |
|
چونک قصهی حال پیر اینجا رسید |
پیر و حالش روی در پرده کشید |
|
پیر دامن را ز گفت و گو فشاند |
نیم گفته در دهان ما بماند |
|
از پی این عیش و عشرت ساختن |
صد هزاران جان بشاید باختن |
|
در شکار بیشهی جان باز باش |
همچو خورشید جهان جانباز باش |
|
جانفشان افتاد خورشید بلند |
هر دمی تی میشود پر میکنند |
|
جان فشان ای آفتاب معنوی |
مر جهان کهنه را بنما نوی |
|
در وجود آدمی جان و روان |
میرسد از غیب چون آب روان |